My Dreams
I Want To Save A Part Of My Life In This Weblog
امروز دارم بعد از مدتها آپ میکنم...این چند وقته خیلی درگیری داشتم... تا حالا شنیدین میگن"کارم از گریه گذشته..من به آن میخندم" یا "دیگه از گریه گذشته به جنون کشیده کارم.." امروز همین حالت برام پیش اومد...حتی خودم هم نمیدونستم چمه...چرا حالم بده...چرا اینقدر خنده های عصبی میکنم... به قول فاطمه سادات:به پوچی رسیدم...می خوام بمیرم..!!! اصلا نمیدونم چمه...من این روزا تقریبا خیلی خوشحالم...ولی امروز... یه لحظه میخواستم گریه کنم...یعنی گریه که نه.."زار" بزنم.. ولی جلو خودمو گرفتم...چون نمیدونستم وقتی نفس میاد میگه"سارا جونم چی شده"چ جوابی بدم.. چی داشتم که بگم؟ ... وقتی جلو گریه م رو گرفتم دیگه گریه م نیومد...بعدشم مجبور شدم برم تو نخ بیخیالی.. حالا احساس میکنم ی بار خیـــــــــــــــلی سنگین رو دوشمه... یه چیز خیـــــــــــلی بزگ تو گلومه... چی کارش کنم؟؟؟
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:خسته شدم نفس...از گریه کردن خسته شدم...بسه دیگه...
[-Design-] |