به جنون رسیده کارم...


My Dreams

I Want To Save A Part Of My Life In This Weblog

 امروز دارم بعد از مدتها آپ میکنم...این چند وقته خیلی  درگیری داشتم...

تا حالا شنیدین میگن"کارم از گریه گذشته..من به آن میخندم" یا "دیگه از گریه گذشته به جنون کشیده کارم.."

امروز همین حالت برام پیش اومد...حتی خودم هم نمیدونستم چمه...چرا حالم بده...چرا اینقدر خنده های عصبی میکنم...

به قول فاطمه سادات:به پوچی رسیدم...می خوام بمیرم..!!!

اصلا نمیدونم چمه...من این روزا تقریبا خیلی خوشحالم...ولی امروز...

یه لحظه میخواستم گریه کنم...یعنی گریه که نه.."زار" بزنم..

ولی جلو خودمو گرفتم...چون نمیدونستم وقتی نفس میاد میگه"سارا جونم چی شده"چ جوابی بدم..

چی داشتم که بگم؟

...

وقتی جلو گریه م رو گرفتم دیگه گریه م نیومد...بعدشم مجبور شدم برم تو نخ بیخیالی..

حالا احساس میکنم ی بار خیـــــــــــــــلی سنگین رو دوشمه...

یه چیز خیـــــــــــلی بزگ تو گلومه...

چی کارش کنم؟؟؟



نظرات شما عزیزان:

نفس
ساعت19:50---4 اسفند 1391
ساراوووی روز مونده اما باورم نمیشه...تو شوکم!نمیفهمم چمه!اشکم نمیاد...خنده های عصبی...

نفس
ساعت23:03---2 اسفند 1391
پشت این گریه خالی شدن نیست...
پاسخ:اهوم....واقعا..


نفس
ساعت21:42---25 بهمن 1391
سارای من...عزیزم...چرا اشکاتو گه میداری؟چرا این بغضو نمیشکون ک انقد اذیتت نکنه؟
پاسخ:خسته شدم نفس...از گریه کردن خسته شدم...بسه دیگه...


نفس
ساعت21:42---25 بهمن 1391
سارای من...عزیزم...چرا اشکاتو گه میداری؟چرا این بغضو نمیشکون ک انقد اذیتت نکنه؟

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:,| 10:7 PM |Sara| |


[-Design-]